گنجور

 
سلیمی جرونی

در آن عشرت چو از شب رفت پاسی

ز می نوشید خسرو چند کاسی

به پا برخاست بی خود همچو مستان

چو شمعی روی کرد اندر شبستان

به مریم راز شیرین جمله بگشاد

چو دامن ساعتی در پایش افتاد

که ای مریم به روح الله سوگند

که با غیرت ندارم مهر و پیوند

ولی دانی که این شیرین مهجور

به مهر من شده ست از خان و مان دور

نمی داند از آنجا رو به سویی

به غیر از ما ندارد راه و رویی

غریبست و غریبی نیست بازی

غریبی را چه باشد گر نوازی

اجازت ده که آریمش برین در

تو او را جز کنیز خویش مشمر

ببین حالش مگو دیگر ز ماضی

که هست او بر کنیزی تو راضی

نیاید او به تو ای مه به میزان

که هستت یک کنیزی از کنیزان

چو مریم آن حکایتهای جانکاه

در آن مستی همه بشنید از شاه

چو زلف خویشتن یکدم بر آشفت

به خود چون مار از آن پیچید و پس گفت

که رو شاها که این دستان و این فن

نگیرد گر دم عیسی ست با من

مجو این سود من، کم جز زیان نیست

که مریم همنشین جادوان نیست

منی را کزدم عیسی ملال است

نشستن با چنین جادو محال است

بدان سویی که من باشم، بدان سو

فرشته ره ندارد خاصه جادو

مگو شیرین که جادوی جهان است

از آن همسایه بابل ستان است

کسی کز جادویی ملک جهان سوخت

ازو جادوئیش می باید آموخت

مگو با من دگر زین نکته ای شاه

وگر نه یک شبی بینی که ناگاه،

زموی خود بتابم یک رسن من

بیاویزم ازو خود را به گردن

شوم نابود از آزردن تو

بود خون من اندر گردن تو

تو گر زین سان به خون بنده تازی

نماند در جهانت سرفرازی

چو خسرو دید کان رومی طناز

جواب تلخ از شیرین دهد باز

به مریم گفت کای عیسی دم من

مخور غم تا نیفزاید غم من

مباش از آنچه گفتم هیچ دلتنگ

که او را جا خوش است اندر سر سنگ

من این گفتم ولی در دل نبودم

بدان ای مه تو را می آزمودم

ز شیرین تلخیی کز تو شنفتم

حدیثی زو اگر گفتم نگفتم

مکن از آنچه گفتم وقت ناخوش

تودل خوش دار کو را هست جا خوش

پس آنگه گفت با شاپور برخیز

بر آن سرو گلرخسار رو تیز

ببوسش پای و شو چون خاک راهش

بپرس و عذرها از من بخواهش

به مشکوی من از مریم نهانی

بیار او را به هر نوعی که دانی