گنجور

 
سلیمی جرونی

چو شد بار دوم بر تخت، خسرو

جهان را داد دیگر رونق از نو

گرفتش باز دولت عشرت از سر

سعادت شد قرینش بار دیگر

ز دشمن رفع شد یکباره بیمش

ز رجعت گشت طالع مستقیمش

گرفت از راس دولت باز آرام

برستش مشتری از کید بهرام

برست از نکبت بهرام برجیس

ز تربیعش دگر شد رو به تسدیس

شد اقبالش عوض بر جای ادبیر

نگین و تاج و تختش داد شمشیر

کشیدش دولت از تایید یزدان

زماهی تابه مه در تحت فرمان

شدش نصرت قرین و فتح و دولت

دگر بر بام قصرش کوفت نوبت

فلک بازش به سر چون تاج بنهاد

کمر بگشود جوزا و بدو داد

شدش از دولت و شاهی میسر

ز حد باختر تا مرز خاور

سپاهش گو مشو زین بیش رنجه

که خصمش رفت سوی تون و تنجه

چو منشورش به شرق و غرب بردند

کلید هفت اقلیمش سپردند

چو واپرداخت از بهرام چوبین

فتادش باز در سر شور شیرین

چو جعد یار، کارش مشکل افتاد

و زان گل، خارخارش در دل افتاد

سرشک از دیده می بارید چون ابر

نه خوابش بود نی آرام نی صبر

به می خوردن دل خود رام می کرد

به جای باده خون در جام می کرد

ز بعد شربت شیرین دمادم

دلش می سوخت از خرمای مریم

به سوی مریمش گرچه نظر بود

تنش آنجا و دل جای دگر بود

در آن بیچارگی شاه جوانمرد

گه و بی گه اگر چه صبر می کرد

دهان از صبر شیرینش نمی شد

رطب می خورد و تسکینش نمی شد

ز صبرش جان همیشه بود غمگین

که دل می خواستش حلوای شیرین

رطب هر چند باشد تازه و تر

ولی حلوای شیرین هست بهتر

ز یاد شربت شیرین نمی خفت

ز خرما خارها می خورد و می گفت

شدم سودایی از خرمای بسیار

که سودا را بود خرما زیانکار

به خرما خوردنم زان رغبتی نیست

که خرما را به سودا نسبتی نیست

دلم خون گشت از بیماری جان

پی تیمار دردم ای غریبان

ز خون دیده رخسارم بشویید

روید و با طبیب من بگویید

کسی کش شربت نارنج باید

مده خرماش کان سودا فزاید

هر آن شخصی که آن را پا کند درد

چه سودستش علاج درد سر کرد

دل خسرو ازین اندیشه خون بود

که سودایش ز حد او فزون (بود)

نمی زد از دم عیسی خود دم

که می ترسید از غوغای مریم

به مریم زو حکایت زان نمی کرد

که زو بر جای خرما خار می خورد

به هر سوز درون می کرد سازی

به هر آه دلی می گفت رازی

گهی می گفت آوخ این چه سود است

که از گیسوی دلبر در سر ماست

ازین گیسوی مشکین دلبر من

چه دانم تا چه آید بر سر من

دلش پر درد و جان پر سوز می بود

درین اندیشه شب تا روز می بود

دو چشمش شب، ز درد دل نمی خفت

نمی یارست با کس، درد دل گفت

لب بالا به زیرش راز نگشود

که فی الواقع دو کار مشکلش بود

یکی سلطانی و ملکت طرازی

یکی جام شراب و عشقبازی

از آن خاطر نبودی برقرارش

که می بودی به یک دستی دو کارش

دل او با دل جانان نمی ساخت

که مشکل جام و سندان می توان باخت

به مجلس از پی گفت و شنفتی

سرودی گر دلش می خواست گفتی

مرا یک لحظه روی یار همدم

به از شاهی و سلطانی عالم

ظهور عشق از مه تا به ماهی ست

به عالم عشقبازی پادشاهی ست

کند عشق این ندا هر دم مرا فاش

که عاشق گرد و سلطان جهان باش

دگر می گفت کز شاهی و لشکر

به هر حالی از آنم نیست بهتر

که با عشقش روم کنجی نشینم

که به از شاهی روی زمینم

بدارم نیز دست از رشته جان

همان گیرم که خود مریم برشت آن

گهی دیگر هوای باغ کردی

دل خود را چو لاله داغ کردی

ز عشق لاله روی خود در آن باغ

نهادی بر سر هر داغ صد داغ

نهادی داغها بر سینه ریش

بدان کردی دمی خوش، خاطر خویش

گهی چون آب، رو هر سو نهادی

شدی در پای سروی اوفتادی

گشادی یک زمان رخ بر رخ گل

کشیدی ساعتی گیسوی سنبل

اگر زین سو وگر زان سو شدی خوش

به گل بودی و سنبل در کشاکش

حدیث روی او هر جا رسیدی

به گل گفتی و از سنبل شنیدی

تو گفتی بود چون بلبل هزاری

که در دل داشت دایم خارخاری

چو لختی گفت ازین افسانه ها پس

به کنج صابری بنشست و با کس

نزد از شربت عیسی خود دم

همین می ساخت با خرمای مریم