گنجور

 
سلیمی جرونی

چو خسرو روز در عشرت به شب کرد

خیالش وصل از شیرین طلب کرد

ندیمان را به مجلس پیش خود خواند

یکایک را به جای خویش بنشاند

به ساقی گفت تا جام لبالب

به گردش آورد از اول شب

چو دوری چند بگذشت از می ناب

هجوم آورد بر سر، لشکر خواب

حریفان را ز بس ساغر که دادند

همه سرها به جای پا نهادند

ز مجلس خاست هر کس کو توانست

بیفتاد آن که سر از پا ندانست

ز مستی چشم ساقی نیمه ای باز

ز بیهوشی شده مطرب ز آواز

به مجلس سازها بد رفته از خویش

جز از نی کو نبودش یک نفس بیش

صراحی پنبه ها افکنده از گوش

شده گوینده ها یکباره خاموش

حریفان مست هر سویی فتاده

ندیمان دیده ها بر هم نهاده

ملک چون مست شد مجلس چنان دید

فتاد و پای شیرین را ببوسید

پسش گفتا به چشم پر فن تو

که هست این دست ما ودامن تو

چنین کامشب ازین دولت منم مست

من این دولت نخواهم دادن از دست

همی گفت این و از آن چشم غماز

ز خود می رفت و می آمد به خود باز

ز نوک دیده مروارید می سفت

به خاک پاش می افشاند و می گفت

درین شب کز قدت بختم بلند است

مکن بیگانگی کان ناپسند است

دو زلفت کز برش تابد مه بدر

شب قدر است و من می دانمش قدر

به گیسویت که هست آن بخت پیروز

که هست این شب برم بهتر که صدر وز

میان ما و تو، ما و تویی نیست

دویی بگدار کین جای دویی نیست

مکش سر بیش و با من سر در آور

مراد نامرادی را برآور

مکن امشب به کارم هیچ اهمال

خدا داند که فردا چون شود حال

به شادی بگدران با من جهان را

غنیمت دان حضور دوستان را

یکم امشب به زلف خویش ده جا

تو می دانی دگر اللیل حبلی

به خویش آی و مشو بیگانه ما

که غیری نیست اندر خانه ما