گنجور

 
سلیمی جرونی

چو شد در قصر، شاپور پری خوان

پری رو را برآمد ناله از جان

عرق افکند و از خود رفت یک چند

پس از یک لحظه افشاند از شکر قند

که ای شاپور خوش دامی نهادی

به ما بس وعده های خام دادی

به مشکوی شهم کردی دلالت

شدم آنجا و بس دیدم ملالت

ببین تا چند بر جانم ستم بود

که گشتستم بدین که پایه خشنود

حدیثی خوب نشنیدم از ایشان

همه اندوه و غم دیدم از ایشان

نکردند از من اینجا یاد هرگز

نگشتم دل از ایشان شاد هرگز

به من هر یک شده هر سو ترش رو

به پیشم آمده همچون زن شو

به خود زان رو از آن محنت گزیدم

که از ایشان بجز محنت ندیدم

از آن رو مرغ من اینجا مقر کرد

که باد اینجا نمی یارد گدر کرد

درین زندان که می بینی من از غم

شبی ننهاده باشم چشم بر هم

چو بشنید این حکایتها از آن حور

ز خجلت بر زمین شد آب شاپور

نیایش کرد و گفتش آفرینها

جزاک الله که باشد مردی اینها

مخور اندوه اگر دیدی بلایی

کز اینجا می رسد رهرو به جایی

فروزند اهل دل در تاب و در تب

چراغ روز از تاریکی شب

شفا باشد جزای دردمندی

دهند از بعد پستی سربلندی

پس از سختی به آسانی رسد تن

بود هر کار را مزدی معین

مکن از جور و سختی رو به دیوار

که بعد از عسریسر آید پدیدار

به صلح آید زمان چون جنگ گیرد

گشاید کارها چون تنگ گیرد

مکش محنت ازین بیش و مخور درد

که از سختی به آسانی رسد مرد

نباید تیره گشت از گرد افلاک

که آخر خاک می باید شدن خاک

میار اینها به خاطر هیچ و برخیز

که بر عذر تو استاده ست پرویز

چو بشنید این سخن شیرین همان گاه

بگفتا بس سخن گوییم در راه

سخن بی راه اگر گویی گناهست

نباشد زان سخن به کان تو را هست

پس آنگه هر دو بر مرکب نشستند

به خوش رفتن گرو با باد بستند

وزین سو چشم بر ره نیز پرویز

که اینک می رسد شیرین و شبدیز

که خوش زد این مثل آن مرد مهجور

که عمری مانده بد از یار خود دور

ازین بهتر کسی اعزاز بیند

که یاری روی یاری بازبیند