گنجور

 
سلیمی جرونی

بنام آنکه جان آرام ازو یافت

دل معشوق و عاشق کام ازو یافت

به جوی تن روان را کرد جاری

زبان را در فصاحت داد یاری

به چشم خود نظر بر روی خود کرد

جهان را پر ز گفت و گوی خود کرد

چو صورت کرد با معنی موافق

ز خود بر چهره خود گشت عاشق

به حسن خود ز روی عشقبازی

همیشه کار او آیینه سازی

چو خود بد عاشق دیرینه خویش

جهان را کرد از آن آیینه خویش

که تا هر گه ز خود با خود نشیند

در او هر دم جمال خویش بیند

به هر آیینه روی خویش بنمود

که هم خود عاشق رخسار خود بود

گهی با آن برآمد گاه با این

بهانه ساخت خسرو را و شیرین

بدان تا هرکسی نشناسد او را

زمانی وامق آمد گاه عذرا

اسیر اوست هم لیلی و هم قیس

خراب اوست هم رامی و هم ویس

جهان و جان ازو شد عاشق او

که آمد از زبان خود سخنگو

به عاشق راز از معشوق بگشاد

نشانی داد از شیرین و فرهاد

کسی پرسید حق کو کردگارست

نمی دانم که دایم در چه کارست

چو این نکته از آن مسکین شنفتم

به گوشش این سخن آهسته گفتم

جواب تو نمی گویم ازین بیش

که او دایم به فضل و رحمت خویش

دهد آن را به رافت سرفرازی

دهد این را به باد بی نیازی

به حرمت برکشد آن را به گردون

به خواری افکند این را جگر خون

جهانی را زند یک لحظه بر هم

وجودی را عدم سازد به یک دم

دگر بار از عدم نقشی برآرد

وجودی را در او صورت نگارد

برآرد از دل چون سنگ فریاد

نهد اندوهها در جهان فرهاد

دهد بازش ز درس عشق تلقین

که کش بر سنگ خارا نقش شیرین

تبارک ربنا، زان کردگاری

تعالی الله ازین صورت نگاری

چو دارد هر چه آن بایسته اوست

کند هر کارکان شایسته اوست

هر آن رنگی که بر هستی طرازد

برین تخته هر آن نقشی که سازد

مگو بد کرد چون بیم کسش نیست

که خود حاجت به تعلیم کسش نیست

اگر خواهد کند پنهان دو عالم

وگر خواهد کند پیداش در دم

به هر نطق از زبان خویش گویاست

به پنهانی و پیدایی هویداست

نه از مردم توقع چشم دارد

نه با آن کین نه با این خشم دارد

بدان درگه چه خاقان و چه قیصر

سری دارد به عجز افکنده در بر

خرد سررشته راهش نداند

نظر ره سوی درگاهش نداند

مگر کس ره برد سویش به توفیق

وگر نه کنه بی چونش بتحقیق

چه داند اتحادی و حلولی

نباشد عقل را اینجا فضولی

که گاه عجز از آن اسرار مشکل

بپچید و هم را پا در سلاسل

کند ابروی خوبان را کمانکش

دل عاشق کند از تیرشان خوش

چو گیسوشان پی دل بردن آرد

نهنگان را رسن در گردن آرد

دهد از موی شان شب را درازی

به مژگانشان دهد شمشیربازی

به روز از روی شان آتش فروزد

بر آن آتش سپند شب بسوزد

چو پیچد موی شان در گرد غبغب

در آرد روز را در حلقه شب

به عاشق زان دهان هنگام اعزاز

سلیمان را دهد انگشترین باز

دگر هم زان دهان اندر نهانی

نشان داده ز ملک بی نشانی

به صنعت کرده پیش چشم مردم

ز باریکی میانشان در میان گم

دگر عشاق را از جان سپاری

فکنده پیش معشوقان به زاری

بود دل جای او پهلو و مشکل

که ایشان را دهد جا پهلوی دل

برآید جان ازین اندوه شان زار

اگر نه او دهد دلشان در این کار

از آن داده ست دایم جست و جوشان

که بنموده ست از معشوق روشان

ازینها هر چه گفتم دان که بیش است

که او خود عاشق و معشوق خویش است

بگویم گر نگه داری تو این راز

که خود گوید هم از خود بشنود باز

حدیث او حدیث ما و من نیست

سخن کاینجا رسد دیگر سخن نیست