گنجور

 
سلیمی جرونی

چو شب اشک زلیخا ریخت برخاک

برآمد یوسف خورشید از افلاک

سپاه روم، شد بر زنگ، فیروز

به تخت شرق، آمد خسرو روز

برآمد رومیی ناگه به صد فن

سر زنگی شب، برداشت از تن

شب اشک خویش ازین حسرت ببارید

سحر از گریه های او بخندید

دل خسرو کشیده زحمت تن

فرود آمد سوی صحرای ارمن

به سوی چشمه ای شد رخت بگشود

سر و تن شست و یک ساعت بیاسود

ز بعد یک دو ساعت لشکرش نیز

فرو راندند از دنبال پرویز

چو لشکر سر به سر آنجا رسیدند

به صحرا خیمه بر خیمه کشیدند

بربانو کسی بشتافت از راه

که آمد خسرو پرویز ناگاه

مهین بانو چو آگه گشت زین کار

سوی پرویز شد با گنج بسیار

تبرکهای شایسته که شایست

نثار و پیشکش چندان که بایست

فرسها را همه زین کرده از زر

غلامان و کنیزان نیز یکسر

خروش غلغل از مه تا به ماهی

می و رامشگران چندانکه خواهی

ز بس کافتاده بد در هر کناره

نیامد نقل و میوه در شماره

ز بس کالوان نعمت بود بر هم

ز مرغ و بره ها چیزی نبدکم

ستاره حاجب و خود چون مه نو

زمین بوسید پیش تخت خسرو

که خسرو چون علم زین بام افراشت

مر این بیچاره را از خاک برداشت

توقع دارم از سلطان عالم

که در دولت در اینجا شاد و خرم

بود ما را به سلطانی پناهی

بیاساید در اینجا چند گاهی

چو خسرو این همه اعزاز ازو دید

زمینی خوب و صحرایی نکو دید

اجابت کرد و آنگه با دل شاد

به دارالملک ارمن رخت بنهاد