گنجور

 
سلیمی جرونی

چو شد احوال شیرین جمله مفهوم

ز خسرو کن حکایت نیز معلوم

چنین دارم ز استاد سخن یاد

که خسرو چون به ارمن رخت بنهاد

به عشرت روز و شب با جام بودی

دلی از عشق بی آرام بودی

چه روز و شب که روز از محنت و تب

رسانیدی به صد اندوه با شب

چه شب کز شب درون پر سوز کردی

به یارب یارب آن شب روز کردی

چو رامشگر سرودی بر کشیدی

دلش در بر چو مرغی برپریدی

برون رفتی دلش صد بار بررو

ولی ننمودی از خود یک سر مو

چو گفتن با کس آن حالش نبد سود

دلی پر خون لبی پرخنده می بود

به مطرب روی خود را تازه می داشت

زهر سوگوش بر آوازه می داشت

گهی چون شمع در مجلس می افروخت

زمانی همچو عود از ناله می سوخت

در آن مجلس که جنت داشت زو رنگ

همی کرد این سخن را فهم از چنگ

که فرصت دان زمان و نوش کن جام

چه داند کس که چون باشد سرانجام

زنی هم گوش می کرد این به آواز

که بر عالم چو من کن دیده ها باز

منه بر هست و بود دهر بنیاد

که دنیا سر به سر باد است بر باد

چو خسرو گشت زان گفتارها مست

به می خوردن به مجلس شاد بنشست

به ساقی گفت در ده جام رنگین

که بر عمر اعتمادی نیست چندین

مکن در عیشم امشب هیچ اهمال

که می داند که فردا چون شود حال؟

درین دم یک نفس بی می مدارم

که من این دم غنیمت می شمارم

لب ساغر به دور ما بخندان

که دوران را بقایی نیست چندان

جهان را نیست هرگز استواری

زمان را نیست جز بی اعتباری

نمی بینم بجز بادی سرانجام

حیاتی را که عمرش کرده ای نام

جهان باد است و آتش این دل ریش

وزم زو باد تا کی بر دل خویش

هنوز از بیخودی تا نیستم مست

همان بهتر که ندهم فرصت از دست

که خوش گفت این سخن آن مرد دانا

که می دانست حکمت بهتر از ما

که در این دم که در اویی منه دل

که دل بر باد ننهد هیچ عاقل

چو می دانی که حال آخرین چیست

چرا می بایدت چون غافلان زیست

منه بنیاد بر این عمر موهوم

که امشب حال فردا نیست معلوم

درین گفت و گزارش بود پرویز

که از محرم یکی پیش آمدش نیز

که اینک بر در استاده ست شاپور

بیاید یا نیاید چیست دستور

چو بشنید این سخن پرویز برجست

دلش می رفت دل بگرفت بر دست

بگفتا هان در آریدش به درگاه

که دیگر چشم نتوان داشت بر راه

به از بی انتظاری نیست برگی

که در هر انتظاری هست مرگی

در آریدش که دریابم وصالی

که هر ساعت به چشمم بود سالی

برون شد شخصی و آورد شاپور

زمین را بوسه زد استاد از دور

پس آنگه خسروش از روی اعزاز

به خلوت خواند و فرمودش بگو راز

زبان بگشود شاپور سخن دان

که بادا بر مرادت چرخ گردان

بمانی تا ابد بر تخت شاهی

به فرمان بادت از مه تا به ماهی

اجازت گر دهی ای شاه عالم

بگویم قصه ها از بیش و از کم

شدن در دیر و ترسایی گزیدن

به صنعتها رخ آن ماه دیدن

کشیدن نقش شاه و غصه خوردن

به جادویی ورا از راه بردن

پس از صنعت به حیله کردن انگیز

روان کردن ورا بر پشت شبدیز

کنون روشن بود پیشم که آن ماه

نخواهد بود جز در خانه شاه

چو خسرو گشت این حالت عیانش

به شادی بوسه زد چشم و دهانش

بگفتا این مثل از روزگار است

که کار افتاده را یاری ز یار است

نکو رفتی و هم نیکو رسیدی

کرم کردی و زحمتها کشیدی

حکایتهای خود هم شاه برخواند

غبار غم تمام از دل برافشاند

کشیدن غصه ها و شدت راه

رسیدن بی خبر بر چشمه ماه

میان آب دیدن آن پری را

پریشان کرده زلف عنبری را

و زان پس غصه ها بر غصه خوردن

به هر ساعت ز غم صد بار مردن

چو اینها گفت با شاپور پرویز

بگفتا می رود کار از تو، برخیز

مکن آرام در راه و مکن خواب

سوی شهر مداین تیز بشتاب

تحیات و درود از من بخوانش

پس آنگه همچو باد اینجا رسانش