گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلیمی جرونی

سخن پرداز، کین در دری سفت

ز شیرین و ز خسرو این چنین گفت

که خسرو از پدر چون روی برتافت

در آن ره صحبت شاپور دریافت

سوی ارمن روانه کرد او را

که جست و جو کند آن ماهرو را

روان شد در پی اش چون باد در حال

که نتوانست در آن کار اهمال

که ناگه یک سحر تنها ز لشکر

به یک سو شد هوای یار در سر

قضا را گشت پیدا مرغزاری

زمینی در نکویی چون نگاری

در آنجا چشمه ای چون چشمه خور

چه باشد خور کزو صد بار بهتر

بر آن سرچشمه اسبی دید بسته

میان چشمه هم سروی نشسته

تنش مانند سیم و چشمه سیماب

زاندامش فتاده لرزه بر آب

پری مثلش ندیده قاف تا قاف

پرندی نیلگون بر بسته تا ناف

چو خسرو دید آن شبدیز با ماه

برآمد از دل گم گشته اش آه

بگفتا آنکه وصفش می شنیدم

نمردم تا به چشم خویش دیدم

زمانی گوشه ای بگرفت و بنشست

که جای ماهی اش مه بود در شست

چو یک دم کرد آن مه را نظاره

بدید آن ماه او را از کناره

خجل گردید و برد از کار خود زشت

ز هر سو موی بر اعضا فرو هشت

چو شد موهاش بر اعضا پریشان

تو گفتی ماه شد در ابر پنهان

به خود گفت این کدامین مه چنین است

عجب گر آنکه می جستم نه این است

و زان سوی دگر آن سرو آزاد

دلش در بر، روان در لرزه افتاد

چرا کان صورت زیبا که شاپور

به من بنمود دیدم اینک از دور

دگر گفت این کی او باشد، خیال است

وصال او بدین زودی محال است

ز آب آمد برون و آهنگ ره ساخت

چه دانست او که یارش بود و نشناخت

چو شیرین این چنین زانجا برون شد

شنو احوال خسرو تا که چون شد

چو بیرون رفت شیرین از میانه

دل خسرو شد از تیرش نشانه

به جست و جوی او هر گوشه گردید

نه از او و نه از گردش اثر دید

پس آنگه در طلب بیچاره خسرو

به جست و جوی آن مه در تک و دو

ز گیسویش همه شب آه می کرد

حدیث روی او با ماه می کرد

نظر می کرد هر دم سوی پروین

ستاره می شمرد از اشک رنگین

ز مژگان، لعل و مروارید می سفت

به راه یار می افشاند و می گفت

ببین دولت که چون بر ما در این دشت

چو برقی آمد و چون ماه بگذشت

بود عمر آدمی را چون مه بدر

بر آن عمر این بدن همچون شب قدر

در این ره بس کساکو می توانست

که قدرش داند و قدرش ندانست

مشو غافل که پیش چشم محرم

سراسر عمر نبود غیر یک دم

کسی کو پایه عالم شناسد

ازل را با ابد یک دم شناسد

کنون کت مرغ در دام است دریاب

که شاید برپرد چون گیردت خواب

چو اینها گفت با خود یک زمانی

و زان دلبر ندادش کس نشانی

در آن صحرا از آن گل یاد می کرد

چو بلبل نعره و فریاد می کرد

گهی می گفت آه ای سرو آزاد

گلی بودی و بربودت ز من باد

به دستم آمدی در غایت ناز

ندانستم ز دستم چون شدی باز

سعادت آمدم نشناختم پیش

گواهی می دهم بر کوری خویش

حدیث من بدان ماند که ایام

به سر کرد و ندید از عمر جز نام

ازین پوشش چرا من عور گشتم

به چشمم خاک شد زان کور گشتم

شوم صابر بسازم با چنین درد

نکوبم بیش از این من آهن سرد

ازین آتش بسازم من به دودی

پشیمانی ندارد هیچ سودی

ز بس زاری از آن چشمان پر درد

به گرد چشمه هر سو چشمه ای کرد

شد از اشکش به یاد روی شیرین

همه صحرا پر از گلهای رنگین

هر آن منزل کز آب چشم می شست

در آن ره نرگس و بادام می رست

ز عکس عارضش هنگام رفتار

شدی صحرا سراسر زعفران زار

زاشک سرخ او رستی در آن باغ

هزاران لاله با دلهای پر داغ

سخن چون گفتی از آن زلف در هم

بنفشه سر به پیش افکندی از غم

ز راهش بس که از هر سو نظر کرد

ز چشمش چشمه ها هر گوشه سر کرد

زبس کابش شدی از چشم بی خواب

بدی دایم به پیشش چشمه آب

ز راه خویش هر گردی که رفتی

ز چشم آبش زدی وین بیت گفتی

اجل، گو خاک در چشمم میفکن

که آب ماست زین سرچشمه روشن

بسی می بایدش خون جگر خورد

زسختی تا به آسانی رسد مرد

چو شمعش دل بسی پر سوز گردد

شبی بر خسته ای تا روز گردد

کشد بسیار گرم و سرد بشنو

درختی تا بر آرد میوه نو

به خود، بی خود، به صد زاری و صد سوز

همه شب این مثل می گفت تا روز

فلک بسیار دوری با سر آرد

زمین تا خوشه گندم بر آرد

چنین شد حال خسرو وان(آن)ماه

ببین تا چون شد از تقدیر الله

نیاسود و نیارامید یک دم

سوی شهر مداین رفت خرم

چو شد سوی مداین آن صنم تیز

خبر پرسید از مشکوی شبدیز

خبر پرسان چو شد درگاه شه دید

روانی شد درون از کس نترسید

فرود آمد درون خانه شاه

ازو گشته خجل هم مهر و هم ماه

شدند از شکل او و نقش شبدیز

همه حیران پری رویان پرویز

پرستارانه پیشش صف کشیدند

به بانوییش بر خود برگزیدند

بدان گل، گرچه می بودند مایل

همی خوردند ازو صد خار بر دل

وی از احوال خسرو نیز پرسید

وز ایشان چون حدیث شاه بشنید

پس از حالش تفحص ها نمودند

به بهتر مدحتی او را ستودند

زبان بگشود شیرین بر دعاشان

بر آن افزود هم بی حد، ثناشان

که ای خوبان حدیث من دراز است

مع القصه به پرویزم نیاز است

ز حال خویشتن حالی منم لال

چو آید او شود معلوم تان حال

توقع دارم از خوبان پرویز

که باشند آگه از تیمار شبدیز