گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلیمی جرونی

چو شاپور این چنین نیرنگ بر ساخت

به غیبت آنچنان شطرنج ها باخت

یکی طومار نقاشانه بگشود

که هر نقشی که می خواهی در او بود

گرفت او یک سر راهی و بنشست

گرفته گوشه طومار در دست

نه طوماری، جهانی پر عجایب

عجایب چه غرایب در غرایب

در آن طومار بد نقش همه چیز

کشیده در میانه نقش پرویز

چو آن خوبان بدان منزل رسیدند

عنان اسبها را واکشیدند

چو شیرین نقش او وان نقشها دید

چو بید از یاد سرو خویش لرزید

بگفتش کیستی و از کجایی

که یابم از تو بوی آشنایی

چه نامی، وز کدامین سرزمینی

همانا مانیی از شهر چینی

جوابش داد شاپور سخن دان

که راز خود ندارم از تو پنهان

من آن استادم اندر نقش سازی

که مانی را دهم در نقش، بازی

مکن در صورت از مانی قیاسم

که من صورتگری معنی شناسم

تو هر صورت که بنمایی تمامش

بگویم کیست او و چیست نامش

چو شیرین دید از دلبر نشانی

فرود آمد در آن منزل زمانی

گرفت آن گوشه طومار در دست

بر شاپور شیرین کار بنشست

یکایک نقش از طومار می جست

به آب دیده آن طومار می شست

چو یک یک صورت از روی خرد دید

نظر بگشاد ناگه نقش خود دید

چنان دیوانه گردید آن پری زاد

که شد چون دود و آتش در وی افتاد

بگفتش بازگو کاین صورت کیست

کجا دارد مقام و نام او چیست

جوابش داد شاپور جهان بین

که ای تنگ شکر یعنی که شیرین

چه می پرسی، ازین صورت چه گویم

که من هم همچو تو حیران اویم

تو این کس را که پرسی هست شاهی

بود از تخمه جمشید ماهی

رخش ماهیست اما در تمامی

نویسد یوسفش خط غلامی

خطش مشکی بود لالاش عنبر

قدش سرویست خورشیدیش بر سر

سپاه کاکلش صد دل شکسته

خم زلفش هزار اشکسته بسته

به طاق ابرویش چشمان غماز

دو تا ترکند هر یک ناوک انداز

کمان ابرویش هنگام دیدن

ز من مانی نمی یارد کشیدن

به پاکی، روش، روی آب شسته

هنوزش گرد گل عنبر نرسته

دو زلف سرکشش بی راه گشته

بدان رخها کمند ماه گشته

من آن نقشی که خورشیدش غلام است

به یک ماه ارکشم کاری تمام است

اگر نی جرعه ای زان لعل خوردی

مسیحا مرده را چون زنده کردی

گه هیجا چو پا در مرکب آرد

به روی روز کردار شب آرد

چو کاووس است گاه تاجداری

و زو رستم بیاموزد سواری

نه بارویش برآید ماه و خورشید

نه کیخسرو بود چون او نه جمشید

ز مژگان خنجرش در ترکتازی

کند در روی خور، شمشیربازی

گه حمله چو دست آرد به خنجر

تن او و جهانی پر ز لشکر

خدنگش هست صد فرسنگ دلدوز

سمندش باد را باشد تک آموز

چو ناگه خاطرش صیدی پذیرد

کمندش آهوی خورشید گیرد

به چوگان بازی آید چون به میدان

برد از چرخ، گوی مه به چوگان

به نیزه چون نهد بر اسب زین را

رباید حلقه انگشترین را

چو دست اندر کمان و تیر یازد

به نوک تیر مویی را دو سازد

به زیر رانش یک اسب است گلرنگ

که هریک گام او باشد دو فرسنگ

اگر گویم که ابر است آن مدان سهل

که برقش می جهد از آتش نعل

زره چون افکند از زلف بردوش

کند مه را به خوبی حلقه در گوش

به فر و حشمت و جاه و جوانی

سلیمانی ست اندر کامرانی

به وصفش هر در، ای دلبر که سفتم

هنوز از صد هزاران یک نگفتم

بود این وصف و خسرو هست نامش

چه خسرو بلکه کیخسرو، غلامش

مقام خسروان ماوای دارد

همی تخت مداین جای دارد

به مهر توست همچون صبح صادق

شده بر چهره ات نادیده عاشق

به داغت روز و شب می سوزد از غم

ندارد روز و شب آرام یک دم

به غم خیزد همه باغم نشیند

چه خواهد کرد اگر رویت نبیند

تو را نادیده اینها شد خیالش

چو بیند چون بود خودگوی حالش

شنیده باشی ای نور دو دیده

شنیده کی بود هرگز چو دیده

چو اینها خواند شاپور جهانسوز

تو گفتی شد شب هجران او روز

ز رویی شاد شد و ز روی دیگر

چنان شد کز غمش شد دودش از سر

که دیرست این مثل کاندر میانست

که هر چه آن سود دل، شش رازیانست

پس آنگه گشت نه مرده نه زنده

به خود پیچان چو مار تیر خورده

چنان تیر غمش در سینه بنشست

که از پای اوفتاد و رفت از دست

چو شاپور پری خوان آنچنان دید

که یکبار آن پری دیوانه گردید

بدو گفتا مشو یکباره از دست

که این کار تو را اندیشه (ای) هست

بباید رفت و کردن اولت زود

مهین بانوی را از خویش خشنود

به شرط آنکه داری راز پنهان

نباشی هیچ ازین حالت پریشان

و زو خواهی اجازه سوی نخجیر

که کارت را بجز این نیست تدبیر

چو کردی این چنین زو خواه شبدیز

بر او بنشین برو تا پیش پرویز

سپه بگدار با گنج و خزاین

برو تنها تنه، سوی مداین

تو گفتی روز را یکباره جان رفت

از آن گفت و گزارشها که شان رفت

خرد دیوانه ماند و در عجب شد

در آن گفت و شنید آن روز شب شد