گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلیمی جرونی

چو دیو شب برآمد از تنش جان

یکایک شد پری هر گوشه پنهان

فسون خوان سحرگه از دم سرد

پریها را همه در شیشه ای کرد

دگر ره رفته بد شاپور از پیش

که بنماید بدان مه صنعت خویش

همان تمثال را دیگر بیاراست

به سروی کرد همچون قامتش راست

رسیدند آن بتان دیگر سواره

همی کردند هر جانب نظاره

گهی گفتند و گاهی می شنودند

به هر غم زان نشاطی می فزودند

که ناگه دست غیب از جیب گردون

دگر ره صورتی آورد بیرون

دگر در آن زمین پر ریاحین

به لب تنگ شکر یعنی که شیرین

زخواب ناز چون بگشاد چشمش

بدان صورت دگر افتاد چشمش

تو گفتی مرغ روحش کرد پرواز

به جوش آمد همه خون در رگش باز

فروغی بس بود پروانه ای را

خیالی بس بود دیوانه ای را

به یاران گفت کاین صورت دگر چیست

بگویید آخرم کاین صورت کیست

چه افتاده ست آه این سرزمین را

به خوابم خواب می بینم من این را

به یاری گفت آن صورت بیاور

که گیرم یک دمش چون عمر در بر

که تا دیده بدان صورت گشودم

چه معنیها از آن صورت نمودم

جوابش داد یار از عین مستی

که معنی جو بمان صورت پرستی

ز پیشش برد آن صورت نهان کرد

که این بازی بود یک دم توان کرد

به گردش، اسم اعظم کرد بنیاد

که بازیگر پری شد با پری زاد

از آنجا رخت بربستند در دم

همی خواندند گردش اسم اعظم

شباهنگام کاین زاغ سیه پر

به کین خورد از کمین خون کبوتر

تذروان در خرامیدن فتادند

به صحرایی از آن به رو نهادند