گنجور

 
جامی

تا از گل تو سبزه برون آمدن گرفت

حسن تو ز انچه بود فزون آمدن گرفت

زنجیر بست طره تو گرد آفتاب

صد ذوفنون به قید جنون آمدن گرفت

زآب زلال خواست دل تشنه قطره ای

پیکان تو به سینه درون آمدن گرفت

در حیرتم ز دل که ز دام تو جسته بود

بار دگر به دام تو چون آمدن گرفت

ز افسونگری چه سود مرا چون تو نامدی

هر چند صد پری به فسون آمدن گرفت

رفتی و دل ز صبر و سکون نیز بازماند

چون آمدی به صبر و سکون آمدن گرفت

گفتی که آب چشم تونبود دلیل شوق

این خون ناب بین که کنون آمدن گرفت

چشمت ز غمزه تیغ بر این بی زبان کشید

ترکی به قصد صید زبون آمدن گرفت

هرجا که جامی از دل خون گشته قصه راند

از چشم مردمان همه خون آمدن گرفت