گنجور

 
جامی

بر لبم آهی نمی آید که دودآمیز نیست

وز دلم دودی نمی خیزد که آتشریز نیست

هر شب آیم بر درت دست تهی آویخته

مفلس عشق تو را زین بیش دست آویز نیست

کوهکن را مرغ دل آهنگ اوج عشق کرد

زور این پرواز در مرغ دل پرویز نیست

خوبرو در شهر بسیار است لیکن هیچ یک

چون تو خوش گفتار وشیرین کار و شورانگیز نیست

غمزه ات تیر است و چشمت تیغ و مژگانت سنان

هیچ خوبی را چو تو بازار خوبی تیز نیست

در حریم باغ کم یابند چون رویت گلی

ورگلی یابند گردش سنبل نوخیز نیست

گو به چشم خود که پرهیزد ز خون مردمان

مردم بیمار را چیزی به از پرهیز نیست

هیچ بادی چون صبا کز زلف افشاند غبار

در مشام ما عبیرآمیز و عنبر بیز نیست

تا به نور طلعت ای مه شمس تبریز آمدی

قبله جامی چو مولانا بجز تبریز نیست