گنجور

 
جامی

دولتم نیست که باشم به سخن دمسازت

گو سخن با دگران تا شنوم آوازت

شاهباز حرم قدسی و در ملک وجود

نیست جز بهر شکار دل و جان پروازت

رفتی و رشته پیوند مرا با تو قوی

روزی آرم به همین رشته سوی خود بازت

همچو گل گرچه به صد پاره شود پرده دل

حاش لله که شوم پرده گشای از رازت

تا شدی نازکنان ساقی خونین جگران

همه مستند ز جام می و من از نازت

بر سرم تاجی و بر تاج گهر کی باشد

که کنم جا به سر خویش به صد اعزازت

چون زند دم ز سخن پیش تو جامی زینسان

که دهد خامشیش لعل سخن پردازت