گنجور

 
جامی

ساقی ما که دی به کف می داشت

جام می مستی از لب وی داشت

هستی ما به باد مستی رفت

بس که می زان دو لب پیاپی داشت

گل ندارد ز شبنم سحری

آن لطافت که رویش از خوی داشت

از مؤذن نشد دلی زنده

همه شب گرچه بانگ یا حی داشت

ماند شیخ از جواب بانگ نماز

صبحدم بس که گوش در نی داشت

کی به مقصد رسد چو زاهد را

لاشه ای سعی حکم لاشی داشت

سوخت جامی ز داغ عشق و نگفت

کز کی آن داغ بود و تا کی داشت