گنجور

 
جامی

دل خطت را رقم صنع الهی دانست

برسر مشک خطان حجت شاهی دانست

ماه را آینه روی چو خورشید تو گفت

هرکه ماهیت حسن تو کماهی دانست

صبح را خواند فروغ رخت اندر شب زلف

صبح خیزی که سفیدی ز سیاهی دانست

شاید ار شه کندت منع ز جولان چو تورا

فتنه شهری و آشوب سپاهی دانست

عقل چون خیمه فکر از دو جهان بیرون زد

عشق را بادیه نامتناهی دانست

ساده دل شو که درین مدرسه وسوسه خیز

به ز نادانی خود هیچ نخواهی دانست

جامی و پیر خرابات که اسرار وجود

همه ازهمت ارشادپناهی دانست