گنجور

 
جامی

بی تو شبم را اثر روز نیست

شمع شبم انجمن افروز نیست

جز خط فیروزه تو بر دو لب

بر صف جانها شده فیروز نیست

وعده لطفت ز ازل آمده ست

قاعده این کرم امروز نیست

مصلحت آموزی رسوای عشق

مصلحت مصلحت آموز نیست

شب نجهد همچو شهاب از دلم

ناوک آهی که فلک دوز نیست

صید کمند تو نخواهد نجات

مرد بلا عافیت اندوز نیست

گفته جامی همه سوز است و درد

جان فسرد هرچه دراو سوز نیست