گنجور

 
جامی

جانم از عشق تو در ورطه بیم افتاده ست

دلم از تیغ فراق تو دونیم افتاده ست

جیب گل نافه چین شد به گلستان گویی

دامن زلف تو در دست نسیم افتاده ست

حاصل خویش بجز رنج سفر هیچ ندید

هر مسافر که بر این در نه مقیم افتاده ست

شاهد ملک چه بینی که کند زیور گوش

زان در اشک که از چشم یتیم افتاده ست

وجه خود در ره می نه که نباشد غم دزد

هر که را کیسه تهی از زر و سیم افتاده ست

می خورد صوفی پرخوار پی هضم طعام

با همه جهل ببینش چه حکیم افتاده ست

نکشد جز به می و ساقی مطبوع و سماع

طبع جامی که ز آفات سلیم افتاده ست