گنجور

 
جامی

طره عنوان جمال تو چو جیم افتاده ست

دهن تنگت ازان چشمه میم افتاده ست

زان قد و زلف که گویی الف و لام ویند

لام الف وار دل خسته دونیم افتاده ست

قدت آن نخل بلند است و لب آن تازه رطب

که درین باغچه از باغ نعیم افتاده ست

ید بیضا که شنیدی بود از طلعت تو

لمعه نور که در دست کلیم افتاده ست

چمن از نافه چین عطرفشان شد گویی

چین زلف تو گذرگاه نسیم افتاده ست

پرده بردار که از صاعقه شوق توام

شعله در خرمن و آتش به گلیم افتاده ست

شهر عشق است مقام همه صاحبنظران

فرخ آن کس که درین شهر مقیم افتاده ست

نیم جان گر بدهی صد به عوض بستانی

بخل بگذار که دلدار کریم افتاده ست

جامیا شاهد نو گیر که از گردش دهر

رخنه در صحبت یاران قدیم افتاده ست