گنجور

 
جامی

مشکین خطی که روز رخش را شب آمده ست

جان من است خطش ازان بر لب آمده ست

حرفی که کلک حسن به رویش نوشته بود

از مشک ناب و عنبرتر معرب آمده ست

شاید که جان نهم لقب قالبش ز لطف

جانی ولی که جان منش قالب آمده ست

یوسف چه خانمش که به هر جا نموده روی

صد یوسفش اسیر چه غبغب آمده ست

در چشم پر سرشک چو رویش فکنده عکس

خورشید را مقارنه با کوکب آمده ست

هر گه ز باد برقع زلفش شود نگون

گوید فلک که منزل مه عقرب آمده ست

طفلان سبق ز لوح جمالش گرفته اید

هرگه جبین گشاده سوی مکتب آمده ست

چوگان به کف سواره به میدان چو کرده عزم

صد سر چو گوی زیر سم مرکب آمده ست

جامی مدام مشربه ای از شراب پر

بر رغم مدعی که تنک مشرب آمده ست