گنجور

 
جامی

نه بشر خوانمت ای دوست نه حور و نه پری

این همه بر تو حجاب است تو چیز دگری

نور پاکی و فسانه ست حدیث گل و آب

لطف محضی و بهانه ست لباس بشری

جلوه حسن تو از شکل مبراست ولی

می توانی که به هر شکل کنی جلوه گری

هیچ صورت نتواند که کند بند تو را

در صور ظاهری اما نه اسیر صوری

جان همی دانمت آن دم که نهان می آیی

عمر می خوانمت آنجا که روان می گذری

حد اندیشه نباشد صفت خوبی تو

هرچه اندیشه کند خاطر ازان خوبتری

در مرایای صور ناظر منظور تویی

وحدت ذات تو از وهم دویی هست بری

می کنی جلوه نخست از رخ خوبان جهان

آنگه از دیده عشاق درآن می نگری

گر نه از دیده عشاق تو باشی ناظر

کیست جامی که کند دعوی صاحبنظری