گنجور

 
جامی

ماییم و خاکساری و عجز وفتادگی

دستی به سر ز دست دل از دست دادگی

چون بر بساط حسن دوانی زناز اسپ

شاهان ملک را نرسد جز پیادگی

کردی بهشت منزل ما را ز روی خویش

سر برزد از شمایل تو حورزادگی

در مجلس تو شاهد گل وانهاد روی

وز تو نداشت شرم زهی وانهادگی

گر گویمت که آینه ام طلعت تو را

رخ برمتاب کین سخن آید ز سادگی

گفتی که کم گری و زخم بین ولی چه سود

در کار من چو گریه نکرد ایستادگی

جامی اگر نه جام به یاد لبت کشد

درکام ذوق او نکند باده بادگی