گنجور

 
جامی

زما همی گذری و به ما نمی نگری

چه جرم رفت و جنایت چرا نمی نگری

ز جور آنکه قفا سوی ما کنی و روی

همی کنیم فغان وز قفا نمی نگری

هزار سوخته دل از پی تو وای کنان

چه شوخ چشم نگاری که وا نمی نگری

چه کافری تو که هیچ از خدا نمی ترسی

به هیچ بنده برای خدا نمی نگری

خوش است از نظر لطف شاه حال گدا

تو شاه حسنی و حال گدا نمی نگری

هزار جا سر راهت گرفته هرکس و تو

ز ناز سوی کسان هیچ جا نمی نگری

به پیش پای تو جامی همی نهد سر خویش

ولی چه سود چو تو پیش پا نمی نگری