گنجور

 
جامی

سرو من بر رخ گل جعد سمن سای منه

گرد مه سلسله زلف شب آسای منه

بین گرفتاری اهل نظر از بهر خدای

دیده بر عکس رخ آینه آرای منه

با خیال لب میگون توام وقت خوش است

برکفم ساغر لعل طرب افزای منه

تا در افسانه وصلیم دم از هجر مزن

زهر در طعمه مرغان شکرخای منه

حسن خود بر دل هر بی خبری عرض مکن

عشق تو گنج نفیس است به هر جای منه

دلم افتاد به عشق تو ز خودرایی خویش

داغ بر من به گناه دل خودرای منه

ریخت جامی گهر نظم به پایت که مرو

قول بدگو مشنو بر سخنش پای منه