گنجور

 
جامی

ببین پیاله هزاران به روی دشت ز لاله

به روی دشت قدم نه به روی دست پیاله

حواله بود به وقت گلم که رخ بنمایی

اگر چه گل نکشی پرده با خدات حواله

به بزم عشق تو مستغنیم ز ساقی و مطرب

میم ترشح دیده ست و نی ترنم ناله

چو سفله قدر نداند چه امتحان چه کرامت

چو سگ شناخت ندارد چه استخوان چه نواله

چه باک صاحب دل را ز گفت و گوی فسرده

چه بیم جام فلک را ز سنگ ریزی ژاله

رموز عشق به کلک و ورق چگونه نویسم

که قاصر است ز هر حرف آن هزار رساله

به عشق بهره جامی ز دوستان گرامی

ملامت همه روزه ست و طعنه همه ساله