گنجور

 
جامی

زآب چشم کوهکن کان لاله گون آمد برون

لاله ها از سنگلاخ بیستون آمد برون

چون گذشت از دل خدنگت ریختم از دیده خون

مرهم افتاد از جراحت دور خون آمد برون

از برون آمد درون صد جرعه عشرت ولی

بی لبت شد اشک حسرت وز درون آمد برون

بیش ازین زلف مسلسل را منه بر طرف روی

کز خردمندان همه صیت جنون آمد برون

صد فسونگر را زبان ز افسون جادویی ببست

هر فسونت کز دولعل پرفسون آمد برون

پارسا در صومعه از لعل تو رمزی شنید

سوی میخانه نمی داند که چون آمد برون

چون به میدان غمت جامی نهاد اول قدم

از جلادت زد نفس لیکن زبون آمد برون