گنجور

 
جامی

مگو چو لب بگشایی که خنده برشکر است این

نه خنده قفل گشادن ز حقه گهر است این

مده فریب که رست از رخم به باغ تو گلها

به خار هر مژه ام بسته پاره جگر است این

تنم چو موی شد و موی حلقه کاش درآری

مرا به گرد میانت که حلقه کمر است این

خوش آنکه چون ز سرم دردمند شد کف پایت

زدی به پای سرم را که روچه درد سر است این

چو در هوای تو رقصم هزار نشتر محنت

به زیر پای بکوبم که سبزه های تر است این

مرا نماند دگر تاب آنکه هرکه ببینم

به رهگذار تو گویند عاشق دگر است این

زنم نفیر چو آیی ز در برون و نگویی

نفیر جامی درمانده یا صریر دراست این