گنجور

 
جامی

درین راهم گشادی نیست چندان

که منزل دور و زادی نیست چندان

ز هر سو رهزنانند ایستاده

مجال ایستادی نیست چندان

شب اندوه هجران دیدگان را

امید بامدادی نیست چندان

بکن با نامردان هرچه خواهی

که اینان را مرادی نیست چندان

به تیغ افتراق از جان بریدیم

چو با مات اتحادی نیست چندان

به زهد خویش مغرور است زاهد

به عشقش اعتقادی نیست چندان

صلاح کار جز معشوق و می نیست

درین دعوی فسادی نیست هجران

به تیغ عشق جامی کشته شو زود

که بر عمر اعتقادی نیست چندان