گنجور

 
جامی

نهال قد تو آمد عصای پیری ما

به راستان که مکش سر ز دستگیری ما

تو را که دیده ز جاه و جمال خویش پر است

چه التفات به مسکینی و فقیری ما

تو آفتاب بلندی و ما چو ذره حقیر

بود بلندی قدر تو از حقیری ما

ز مهر روی تو گشتیم شاه کشور عشق

کجا به عقل رسد منصب وزیری ما

اسیر بند فراقیم مهربانی کو

که با تو شرح کند محنت اسیری ما

ندیده ایم جز این سرخرویی از دیده

که یافت رنگ بقم چهره زریری ما

جریده رو که گزیر است جامی از همه چیز

همین ز دولت عشق است ناگزیری ما