گنجور

 
جامی

ندارم صبر کز روی تو چشم خون فشان بندم

وگر ازمن بپوشی روی از نامت زبان بندم

گرفتارم به بند عشق تو از من مشو رنجه

پی روپوش اگر خود را گهی براین و آن بندم

بلای هجر تا ناید فرو بر من کنم هر شب

ز پیچان دود دل زنجیر و در بر آسمان بندم

نهم زلفت به کف گفتی پی دفع فراموشی

برانگشتت بیا تا از رگ جان ریسمان بندم

عذارت گل ولی پست است گلبن با قدت آن به

کش از گلبن بچینم بر سر سرو روان بندم

گه قتلم کمانت را گسست از زور بازو زه

بیا کز رشته عمر خودت زه بر کمان بندم

مگو جامی صبوری پیشه کن کافتد به من آتش

اگر یک لحظه چشم از گریه و لب از فغان بندم