گنجور

 
جامی

تا کی از گریه پا به گل باشم

خرقه رنگین ز خون دل باشم

تا تورا لعبت چگل گفتند

روبه بتخانه چگل باشم

تا به خونم خطت سجل بسته ست

کشته حکم آن سجل باشم

اعتدال قد تو تا دیدم

بنده سرو معتدل باشم

رنجه گشتی به قتل من ای وای

گر نه از لطف تو بحل باشم

تا به کویت رسیده ام خواهم

باشم آنجا و متصل باشم

جامیم نکته گوی شهر ولی

از لبت در سخن خجل باشم