گنجور

 
جامی

به بزم عشق بتان را چو نام می گویم

تویی مراد چو ماه تمام می گویم

ز بس که ذکر تو سربسته می کنم ز بتان

به فهم کس نرسد کز کدام می گویم

چو در نماز همی ایستم خیال تورا

گهی ز راست گه از چپ سلام می گویم

زبان ز کوثر و تسنیم بسته ام لیکن

حکایت لب لعلت مدام می گویم

بغیر سیب تو هر میوه ام به لب که رسید

گر از بهشت رسیده ست خام می گویم

ثنای قدرشناسان کنج میکده است

چو وصف عارف عالی مقام می گویم

حدیث جامی و شیرین شدن بر او می تلخ

کرامتیست که از پیر جام می گویم