گنجور

 
جامی

بی رخت چون به چمن راه کنم

سوی گل بنگرم و آه کنم

شرح حالم چو غم آرد حاشا

که ز حال خودت آگاه کنم

قصه هجر دراز و تو ملول

ادب آنست که کوتاه کنم

کفش زن از سر خواری به سرم

تا کلاه شرف و جاه کنم

قصد من روی تو باشد هرجا

ذکر مهر و صفت ماه کنم

هر شبی تا سر کویت جان را

همره آه سحرگاه کنم

گر دلت مردن جامی خواهد

کار بر موجب دلخواه کنم