بی رخت چون به چمن راه کنم
سوی گل بنگرم و آه کنم
شرح حالم چو غم آرد حاشا
که ز حال خودت آگاه کنم
قصه هجر دراز و تو ملول
ادب آنست که کوتاه کنم
کفش زن از سر خواری به سرم
تا کلاه شرف و جاه کنم
قصد من روی تو باشد هرجا
ذکر مهر و صفت ماه کنم
هر شبی تا سر کویت جان را
همره آه سحرگاه کنم
گر دلت مردن جامی خواهد
کار بر موجب دلخواه کنم