گنجور

 
جامی

صبح است و از خمار شبم مانده تلخکام

هات الصبوح صبحک الله یا غلام

در بزم تو به دور پیاپی چه حاجت است

یک جام نیم خور تو باشد مرا تمام

خام است هرکه پخت خیال وجود غیر

خوشوقت پخته ای که برست از خیال خام

زاهد گرفت سبحه به کف صید عام را

از مهره کرد دانه و از رشته ساخت دام

مشهور شهر شد به کمال ورع ولی

آن را که رد خاص چه سود از قبول عام

شیخی چو جام نیست مریدان عشق را

خوش آنکه داد دست ارادت به شیخ جام

جامی ز شیخ جام طلب کن دوام فیض

کز فیض اوست عشرت میخوارگان مدام