گنجور

 
جامی

مرا دلیست ز تن غافل و ز جان فارغ

به یاد تو ز جهان و جهانیان فارغ

بود یقین و گمان در شهود عشق حجاب

خوشا دلی ز یقین خالی از گمان فارغ

منزهی ز مکان و زمان و بس عجب است

که نی مکان ز تو خالیست نی زمان فارغ

مگو چه سود ز سودای من که من هستم

درین معامله از سود و از زیان فارغ

مرا به تیغ سیاست بکش که کشته عشق

بود ز آرزوی عمر جاودان فارغ

زبان به نام تو مشغول و دل به یاد تو خوش

نه دل تهیست مرا از تو نی زبان فارغ

دهد فراغ ز دستان عقل قصه عشق

مباش جامی ازین طرفه داستان فارغ