گنجور

 
جامی

زاهدا چند به طاعات مراعات مرا

طاق محراب تو را کنج خرابات مرا

تو و مسجد من و میخانه چه خوانی هر دم

سوی آفتکده از مأمن آفات مرا

قبله حاجتم ایوان در میکده بس

برمگردان رخ ازین قبله حاجات مرا

گشته ام محو حقیقت برو ای واقعه بین

بردل ساده مکش نقش خیالات مرا

کی کشم محنت تاریکی ازین گونه که تافت

نور خورشید رخت از همه ذرات مرا

سطوت عشق تو گنجایی هیچم نگذاشت

نه غم نفی بود نی سر اثبات مرا

به نکونامی زهدم چه ستایی جامی

چون به بدنامی عشق است مباهات مرا