گنجور

 
جامی

سرکویت ز شور بیخودان میخانه را ماند

خروش بی قراران نعره مستانه را ماند

تو شمع مجلس انسی که چون روح القدس مرغی

ز هر سو گرد تو گردان شده پروانه را ماند

نه ز آزار رقیبت آشنا ایمن نه بیگانه

عجب خاصیتی دارد سگ دیوانه را ماند

قدت نخلیست زو آویخته همچون رطب دلها

به هر یک از تو پیکانی نشسته دانه را ماند

کهن افسانه ای گویند خلق از لیلی و مجنون

کنون حال من و تو راست آن افسانه را ماند

خوشا با هندوی زلفت فکندن پنجه در پنجه

درین سودا دلم صد شاخ گشته شانه را ماند

زبس کز مهر هر کس در غمت برداشت دل جامی

میان آشنایان چون فتد بیگانه را ماند