گنجور

 
جامی

یار رفت و خیربادی هم نکرد

زین فرامش گشته یادی هم نکرد

بر مراد خویش رو در ره نهاد

روبه سوی نامرادی هم نکرد

بنده ای بودم به کویش خانه زاد

فکر حال خانه زادی هم نکرد

در قفای او دویدم همچو اشک

مرحمت را ایستادی هم نکرد

وز پس رفتن من غمدیده را

شاد چبود نیم شادی هم نکرد

نامه ای بر بال مرغی هم نبست

پرسشی همراه بادی هم نکرد

جامی از بیداد آن جان و جهان

داد جان صدبار و دادی هم نکرد