گنجور

 
جامی

ساقی ما دوش باما در سر انصاف بود

با حریفان چون صراحی با درون صاف بود

چشم مردم دار و لب خندان و ابرو بی گره

بهر محنت دیدگان مجموعه الطاف بود

نامد از آهوی چین بوی غزالم گرچه خود

مشکش اندر نافه مشکین نافه اش درناف بود

شد ز جام باده روشندل فقیه مدرسه

گرچه سر تا پای غرق ظلمت اوقاف بود

شیخ شهرت جو که میدان معارف آب زد

هرچه گفت از وجد و حال خویش یکسر لاف بود

جو کناری از جهان کآواره عزت نیافت

تا نه عزلتخانه عنقا حریم قاف بود

کشف اسرار حقیقت جامی از میخانه خواست

چون کند، تفسیر آن آیت نه در کشاف بود