گنجور

 
جامی

می‌شوم زنده ز سرکان نازنینم می‌کشد

می‌کشد بیگانگان را نیز اینم می‌کشد

پیش او چون سجده آرم از لگدکوب جفا

تا نبینم دیگرش رود در زمینم می‌کشد

می‌کنم گلگشت باغ از شوق قد و عارضش

اعتدال سرو و لطف یاسمینم می‌کشد

در خیال آن لب از خود گم شده جان می‌دهم

چون مگس غرقه شده در انگبینم می‌کشد

نیست دوران را به خونریز من مسکین خطی

گرد آن رخ دور خط عنبرینم می‌کشد

گر نباشد بهره‌ام زان ساق و ساعد باک نیست

غیرت دامان و رشک آستینم می‌کشد

من به مهر او خوشم جامی و کین هم حاکم است

گر به مهرم می‌نوازد ور به کینم می‌کشد