گنجور

 
جامی

نه همین وقت مرا عشق مشوش دارد

کیست در دور جمالت که دلی خوش دارد

جمع و فرقیست عجب زلف تو را صوفی وار

شانه اش جمع کند باد مشوش دارد

دل به هر حلقه جدا می کشد از زلف توام

دل من بین که ز زلفت چه کشاکش دارد

ابرش سرکش توکش جهد از نعل آتش

من دلسوخته را نعل در آتش دارد

دارد از کاسه سم سرخوشی کاسه می

هرکه در راه تو سر بر سم ابرش دارد

آفت جان شود و شور جهان هرکه چوتو

لب شیرین خط مشکین رخ مهوش دارد

میل طفلان سوی نقش است ازان رو جامی

بهر تو چهره به خونابه منقش دارد