گنجور

 
جامی

به آن بالا و رخ بر هر زمین کان نازنین پوید

سزد کز سایه او سرو خیزد یاسمین روید

کنم از پرده های دیده و دل فرش راه او

دریغ آید مرا کان پای نازک بر زمین پوید

لبش باده ست اگر تلخی کند از وی چه آزارم

زهی نادان کسی کز باده طعم انگبین جوید

تنم ز اندوه شد چون موی چنگ مویه گر گوتا

گشاید موی و بر حال من اندوهگین موید

نه هر سجده که جز در قبله رویش برد عابد

چو بیند ابرویش را از خوی خجلت جبین شوید

مشام جان شد اندر چین زلف او بدانسان خوش

که درد سرکشد گر نافه آهوی چین بوید

مغنی چون کند بر نظم جامی ساز چنگ خود

ز بزم روشنان ناهید بر وی آفرین گوید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode