گنجور

 
جامی

به ناز می رود آن شوخ و باز می نگرد

نیازمندی اهل نیاز می نگرد

به صد نیاز کشد ناز هر رقیب ولی

نیاز عاشق مسکین به ناز می نگرد

ز ترک چشم وی ای دل حذر که سوی کسان

نه بهر لطف پی ترکتاز می نگرد

ندیده سرو و گلی باغبان چو او هر چند

به باغ خویش نشیب و فراز می نگرد

به کارسازی وصلش گذشت عمر و دلم

هنوز در کرم کارساز می نگرد

نظر به عرض سپاه است شاه غزنین را

ولی به دیده دل در ایاز می نگرد

بود جمال حقیقت مشاهد جامی

به صورت ار چه به حسن مجاز می نگرد