گنجور

 
جامی

هنوز یک گل تو از هزار نشکفته ست

به باغ عشق چو بلبل هزارت آشفته ست

قبای تنگ گشادی ز پیرهن هرگز

به لطف تو گلی از باغ حسن نشکفته ست

دهان خامش تو گوهریست ناسفته

زهی لطافت طبعی که این گهر سفته ست

کجا ز محنت بی خوابیم خبر یابد

کسی کز اول شب تا دم سحر خفته ست

دلم نشیمن غیر از خیال تو خجلم

که میهمان عزیز است و خانه نارفته ست

سرشکم از مژه بیرون به خون و خاک افتاد

بدین سزاست بلی هرکه راز نهفته ست

چراست مایه شوریده خاطری این شعر

اگر نه جامی شوریده خاطرش گفته ست