گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

چون کمر بسته مه من به سفر بیرون رفت

صد دل آویخته از طرف کمر بیرون رفت

او قدم می زد و مردم همه در خون بودند

که بدان شکل خوش از پیش نظر بیرون رفت

نیست این خون روانم ز سر هر مژه اشک

جوش زد در دل من خون و ز سر بیرون رفت

منع ناصح ز غم عشق ویم بادی بود

که ز یک گوش درآمد ز دگر بیرون رفت

قطره آب که آمد به دل از پیکانش

حرقت از جان و حرارت ز جگر بیرون رفت

نیست در حلقه عشاق زبان حیرانم

کز زبانی که ازان حلقه خبر بیرون رفت

دوش در کلبه جامی ز نم دیده و آه

آتش از روزنه و آب ز در بیرون رفت