جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

چون کمر بسته مه من به سفر بیرون رفت

صد دل آویخته از طرف کمر بیرون رفت

او قدم می زد و مردم همه در خون بودند

که بدان شکل خوش از پیش نظر بیرون رفت

نیست این خون روانم ز سر هر مژه اشک

جوش زد در دل من خون و ز سر بیرون رفت

منع ناصح ز غم عشق ویم بادی بود

که ز یک گوش درآمد ز دگر بیرون رفت

قطره آب که آمد به دل از پیکانش

حرقت از جان و حرارت ز جگر بیرون رفت

نیست در حلقه عشاق زبان حیرانم

کز زبانی که ازان حلقه خبر بیرون رفت

دوش در کلبه جامی ز نم دیده و آه

آتش از روزنه و آب ز در بیرون رفت