چون کمر بسته مه من به سفر بیرون رفت
صد دل آویخته از طرف کمر بیرون رفت
او قدم می زد و مردم همه در خون بودند
که بدان شکل خوش از پیش نظر بیرون رفت
نیست این خون روانم ز سر هر مژه اشک
جوش زد در دل من خون و ز سر بیرون رفت
منع ناصح ز غم عشق ویم بادی بود
که ز یک گوش درآمد ز دگر بیرون رفت
قطره آب که آمد به دل از پیکانش
حرقت از جان و حرارت ز جگر بیرون رفت
نیست در حلقه عشاق زبان حیرانم
کز زبانی که ازان حلقه خبر بیرون رفت
دوش در کلبه جامی ز نم دیده و آه
آتش از روزنه و آب ز در بیرون رفت