گنجور

 
جامی

رخشنده جرم خور که بر این سبز طارم است

قندیل گورخانه شاهان عالم است

کردند روشنان فلک را کبود پوش

یعنی که این سراچه ارباب ماتم است

سخت است بار فرقت آزادگان دهر

آری به هرزه نیست که پشت فلک خم است

ایمن مزی ز زخم که این پر ستاره چرخ

پیرامن تو حلقه زده مار ارقم است

گیرد قرار در رحم خاک عاقبت

هر نطفه ای که آمده از صلب آدم است

کاخ فلک پر است ز ذکر گذشتگان

لیکن کسی که گوش کند این صدا کم است

بگشای گوش هوش که این طشت را طنین

آوازه سکندر و افسانه جم است

محکم اساس قصر معیشت چه سود چون

بنیاد کاخ عمر گرامی نه محکم است

زین یک دو روزه دولت از آغاز عمر خویش

خرم مشو که عاقبت کار مبهم است

بس تازه وتر است ریاض امل ولی

بادش همه سموم و زلالش همه سم است

در حیز زمانه ز شادی نشان مجوی

چیزی که وافر است درین تنگنا غم است

خون دل است بهره ما چون شفق مدام

زین جام لاجورد که دورش دمادم است

بر تشنگان وادی کعبه ست نوحه گر

گردونچه ها که زمزمه زن گرد زمزم است

دست کرم گشا که ز کنج فرامشی

دست گشاده پرده کش نام حاتم است

هر کس بلندتر، فکند آخرش بتر

گردون که پایه پایه نمودار سلم است

بس کس که بود خاتم سلطانیش به دست

مانده به زیر سنگ در اکنون چو خاتم است

بگریز از کشاکش این زال کوز پشت

زیرا که این کمان نه به بازوی رستم است

دانا که دید دادن جان را خلاص خویش

دایم دلش ز آمدن مرگ خرم است

نادان که از حقیقت آن آگهی نیافت

پیوسته سینه پر الم و دیده پر نم است

از ماندگان به زیر فلک خوی باز کن

بهجت سرای انس برون زین مخیم است

تدبیر کار خویش کی آید ز آدمی

بیچاره مبتلای قضاهای مبرم است

فردای او موافق دی خواهد اوفتاد

عنوان ماتاخر او ما تقدم است

خواهی صفای سینه فروشوی لوح دل

زان نقشها که بر رخ دینار و درهم است

میدان ملک و مال عجب تنگ عرصه است

جستن برون ز تنگی او کار ادهم است

خواجه به صدر مجلس و مفلس فرود او

این وضع بازگونه به عالم مسلم است

باشد به فرقشان رقم حرف خا و میم

یعنی که آن مؤخر آمد و این مقدم است

جامی شعار شعر تو فرخنده خلعتیست

کز ساحری مطرز از اعجاز معلم است

دوشیزه ایست فکر تو کز نفخ روح قدس

مریم صفت به زادن عیسی مکرم است

آن زاده را چو پرده دلها شود قماط

نقش قماط «ذلک عیسی ابن مریم » است

از شعر روبه فقر کن اکنون که تیغ فقر

بر زخم خورده طمع و حرص مرهم است

غره مشو به علم که نپذیرد انفکاک

حرفی که در جبلتت از جهل مدغم است

گردون ندوخت خلعت علمی به قد کس

کان را طراز ذیل نه «والله اعلم » است