گنجور

 
جامی

مرا دل از همه عالم گرفته ست

چه جای عالم از خود هم گرفته ست

ز دلگیری کم هر کس گرفتم

کسی را دل بدینسان کم گرفته ست

چنان از هستی خود زیر بارم

که پشت طاقت من خم گرفته ست

ز خورشید طرب کی گرم گردم

چو عالم از غمام غم گرفته ست

ازان محروم دارم محرومان را

که محرم خوی نامحرم گرفته ست

چو عم با خال غم باشد عجب نیست

که طبع من ز خال و عم گرفته ست

چو عیسی را درین پیغوله تنگ

ز گفت و گوی غولان دم گرفته ست

پی دمسازی عالی نهادان

راه این بر شده طارم گرفته ست

سرآمد مدت ارباب دولت

فلک زان جامه ماتم گرفته ست

بود تابنده خور رخشنده جامی

که دورانش ز دست جم گرفته ست

بود قوس قزح رنگین کمانی

که چرخ از بازوی رستم گرفته ست

ثریا باشد آن گردنده تسبیح

که گردون از کف مریم گرفته ست

سلیمان را چه امکان دست بر دیو

چو دیو از دست او خاتم گرفته ست

به سرکش توسنان داده ست ایام

عنان ملک کز ادهم گرفته ست

حریم نیستی را کعبه ای دان

که خاکش خورده بر زمزم گرفته ست

به راهش فاقه آمد ناقه زانست

که جامی فاقه را محکم گرفته ست