گنجور

 
جامی

خاک ازین عالی بنا بر کاخ گردون سرکشید

تا بنای عالم است اینسان عمارت کس ندید

بینمش پاک از سرشت آب و گل گویا خدای

همچو قصر خلدش از یک دانه گوهر آفرید

بین در و دیوارش از نقاش پر نقش لطیف

کلک او آمد مگر گنج لطایف را کلید

شاهد معنی ز صورتهاش از بس جلوه کرد

خاطر ناظر ز هر صورت به صد معنی رسید

بر سر شاخ درختانش نگر هر مرغ را

آنچنان چابک که گویی دمبدم خواهد پرید

بر مشام جان زند بوی گلاب از فرش او

بس که آب لطف از گلهای سقف او چکید

شه چو جان است و جهان چون تن مبارک منزلی

کاندر اوجان جهان خواهد به دولت آرمید

زنده باد این تن به آن جان جاودان مرغ سحر

دوش می خواند این دعا و صبح صادق می دمید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode