گنجور

 
جامی

قبه بر کیوان رساند این کاخ گردون آستان

گو کلاه انداز ازین شادی زمین برآسمان

دورها می گشت در دل آرزویی چرخ را

تا نهاد این آرزو در دامن آخر زمان

بیت معمور از سپهر ای کاش می آمد فرو

تا درون نه صدف باشند با هم توامان

تا نسوزد قدسیان را پر فروغ شمسه اش

در میان فراش صنع افراخت نیلی سایبان

در درونش ساکنان را حاجت گفتار نیست

کز صفایش راز کس در دل نمی ماند نهان

آشیان از چوب خواهد مرغ شاید گر کنند

این بنای چوب را مرغان عرشی آشیان

تا به روز جشنش از گوهر بیارایند صحن

بر سر او پر نثار گوهر است این سبز خوان

هرکه چون رنگین کمان بیند مقوش طاقهاش

جز زهی چون تیر ناید در دهانش زان کمان

غرفه اش چشم است و طاقش ابروان بالای چشم

باد روشن چشم او از طلعت شه جاودان

خسرو و غازی معزالدوله کهف الخافقین

آفتاب اوج برج سلطنت سلطان حسین